نی نینی نی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

نفسه مامان بابا

پسر من خیلییی دوست دارم

پسرم آرتین جونم  مامان نمیدونی چقدر دلم ضعف میره واست و اصلا فکر نمیکردم که انقدر بهت علاقه مند بشم انقدر قربون صدقت میرم که حد نداره  روزای خیلی خوبی رو میگذرونم و توام خدا رو شکر اذیت نمیکنی و بیشتر میخوابی  خیلییی شبیه بابا حسینی و من از این بابت خیلییی خوشحالم  روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تورو داده بهم  البته 2روز اول حال خوبی نداشتم و مدام با گریه تو منم گریه می کردم اما الان دیگه نه! خیلی بچه آروم و صبوری هستی روز چهارم که برای تست غربالگری بردیمت از کف پات که خون گرفتن اصلا آخ هم نگفتی و بابا تعجب کرد و به اون خانومه گفت چرا گریه نکرد؟!اونم خندید و گفت دوست دارید گریه کنه؟!!!گفت بچه قویه! از...
13 ارديبهشت 1394

خاطره زایمان

همونطور که گفتم رفتیم بیمارستان واسه زایمان من در شرف سکته کردن بودم و تو دلم میگفتم عجب غلطی کردم منو چه به بچه دار شدن!!! خلاصه ساعت 8:45 بود که سون رو واسم گذاشتن و لباسام رو تنم کردن و منو راهی اتاق عمل کردن!!دلم می خواست حسین هم باهام بیاد تو اتاق عمل حیف که نمیذاشتن!! بالاخره بعد از خدافظی با مامان و بابا و مامان حسین با ویلچر به سمت اتاق عمل رفتیم و از جلوی در اتاق با حسینم خدافظی کردم از اونجا برردنم رو یه تخت خوابوندن! اونجا یه عالمه اتاق عمل های مختلف بود که من رو بردن تو یه کدوم از اتاقا.داشتم می مردم از ترس اما یه خانومی اونجا بود که خیلی باهام صحبت کرد و آرامش داد بهم و کل جریان عملرو واسم توضیح داد و همش دستای منو تو دس...
13 ارديبهشت 1394

پسر قشنگم تولدت مبارک

سلام سلام 100 تا سلام نمیدونم از کجا شروع کنم!! اولا اینکه شب قبل از اینکه برم بیمارستان واسه زایمان کلی مطلب نوشتم تو نی نی وبلاگ اما نمیدونم چرا ثبت نشده!! دوشنبه 7 اردیبهشت ساعت 6:30  رفتیم بیمارستان از یه طرف ترس داشتم از اتاق عمل از یه طرفم ذوق داشتم  خلاصه واسه پرونده تشکیل دادن و مشاوره با بابا حسین رفتیم  ساعت 8:30 اماده برای عمل بودم یعنی سون رو گذاشته بودن و لباسای مخصوصم رو هم پوشیده بودم وقتی نشستم رو ویلچر ترس همه وجودمو گرفت بابا حسین سعی می کرد خیلییی آرومم کنه و باهام حرف بزنه مامانی هم که همش گریه میکرد  راه افتادیم به سمت اتاق عمل بابا حسین تا جلوی در اصلی اتاق اومد اما بعدش دیگه نذاشتن... خد...
11 ارديبهشت 1394

دیگه چیزی نمونده تا بیای پیشم...

بازم سلام اوضاع همچنان به همون شکل ادامه داره از یه طرف هم پیش خودم که فکر می کنم دلم واسه این روزا خیلی تنگ میشه... واسه تکونای زیادت... واسه خیلیییی چیزا.... خیلی این دوران رو دوست داشتم فردا که 5 شنبه ست باید بریم زایشگاه بیمارستان پیامبران واسه تست هایی که دکتر گفته انجام بدم تا ببینه شما الان تو چه وضعیتی هستی و آماده تولد هستی یا نه!! که امید وارم آماده باشی شنبه هم باید برم پیش دکی که سونو رو نشون بدم و اگه شما آماده ورود بودی تاریخ عمل رو بندازیم واسه 2شنبه اینم بگم که دل دردام کم و بیش شروع شده و گاه و بی گاه زیر دلم درد می گیره و نفسم رو می بره!! اما همه اینا فدای یه تار موی شما فدایی داری پسرم فدایییی...
2 ارديبهشت 1394

روزای لعنتی

سلام خدمت گردو کوچولوی خودم 2_3 روزه که اصلا اعصاب ندارم و دیگه تحمل ندارم دیروز دوباره وقت دکتر داشتم رفتم بازم تاریخ دقیق بهم نگفت!اینم بگم که قبل از من نوبت یه مامان دیگه بود از اتاق که اومد بیرون خیلیییی خوشحال بود بعدا فهمیدم که دکتر نامه زایمانش رو واسه بیمارستان بهش داده!از دیروز تاحالا همش به اون حسودیم میشه!!!:-( البته اینم بگم که دکتر گفت 5 شنبه آینده برو واسه چکاب ضربان قلب و انقباضات و... و شنبه هم بیا پیشم تا تاریخ دقیق رو بگم  که کلا نظرشاین بود که چون جنسیت شما پسره بهتره که تا روزای آخر اون تو بمونی!!! نمیدونم چرا دلیلش رو ازش نپرسیدم...:@  خلاصه که این همه ماه به سرعت گذشت اما این 10 روز نمیدونم چرا هی داره...
27 فروردين 1394

تاریخ به دنیا اومدن شما

پسمل مامان... 2شنبه رفتم پیش دکتر که قرار بود روز زایمان رو مشخص کنه که گفت بین 8-11 اردیبهشت می شه احتمالا! بازم دقیق مشخص نکرد تاریخ رو... دکتر سونوی آخر رو هم که نگاه کرد گفت همه چیز خیلی خوب پیش میره و وزن شما تو هفته 35 (2500 گرم ) که دکتر گفت ایشالاه تا روز زایمان به بالای 3 کیلو میرسه راستی اینم بگم که واسه سونوی آخر که رفتیم دکتر مربوطش گفت که کله پسرت رو انگار با پرگار کشیدن انقدر که گرده...  می خندید می گفت تاحالا کله اینجوری گرد کمتر دیدم  دیگه واقعا باورم شد که کپی برابر اصل بابا حسین هستی...   فکر کنم هیچ شباهتی به من نداشته باشی... خدا رو شکر زیاد بارداری سختی رو سپری نکردم فقط این روزای آخر دی...
19 فروردين 1394

مابقی عکسهای سیسمونی پسمل

با عرض پوزش هر کار کردم نشد که کل عکسها عین آدم تو یه وبلاگ بیاد و منم از اونجایی که کلافه شدم مجبور شدم تا دوباره ما بقی عکسها رو آپ کنم  پروژه اییه واقعا تو نی نی وبلاگ عکس گذاشتن!! راستی اینم بپم که نیم ساعت دیگه باید برم پیش دکتر تا بهم بگه که شما کی قراره بیای بغل مامان و بابا. بریم سراغ عکسها: این عکس آخر به قول دایی امید که میگه انقدر سایز این لباس بزرگه که اگه یه سایز بزرگتر گرفته بودید تن من هم می شد...  این لباس رو هر کی میبینه تعجب می کنه و میگه این واسه 7-8 سالگی شماست!! یه سری عکس هم داریم از اسباب باز...
17 فروردين 1394

عکسهای سیسمونی البته با کلی تاخیر

سلام خدمت آرتین قشنگم باید مامان رو ببخشید که خیلی کم میام به وبلاگ به خاطر یه سری مشکلات عزیزم سیسمونی شما با نهایت دقت و حساسیت خریداری شد البته حدود 3-4 ماه خریدمون طول گشید اما سعی کردیم بهترین انتخابها رو داشته باشیم امید وارم که شما هم راضی باشی هم از خریدامون هم از چیدمان اتاقت... می خوام سعی کنم عکسای اتاق ت رو آپ کنم...اینم عکس در ورودی اتاق نی نی ...  یه سری عکس از بعضی لباسهای شما: ...
16 فروردين 1394

قند عسل بالاخره اسم دار شد....

با سلام خدمت نی نی گوگولوی خودم مامانی بالاخره اسم شما مورد تایید همه قرار گرفت و به احتمال 99 % تصویب شد بابا حسین اسم شما رو انتخاب کرد خیلیییییییی ذوق داره!! اسم قشنگ شما آرتین شد امیدوارم اسمت رو دوست داشته باشی به هر کسی هم گفتیم همه خوششون اومد البته قابل ذکر که بگم بابا خان می گفت بذاریم کوروش...!! من می گفتم این اسم مناسب یه بچه نوزاد نیست!! اونم می گفت خب همیشه که نوزاد نمی مونه!! ( راست می گه خخخخ) تکونای شما خیلی زیاد شده و کاملا کسی که ببینتم می تونه تشخیص بده چه وروجکی هستی فکر کنم مثل بچگیه باباتیا.... فقط از خدا می خوام که سالم باشی و بد قلق و شیطون نباشی این روزا مامانت خیلیییی خسته می شه واسه دیدنی ...
14 بهمن 1393